🔻باطن های انباشته شده از حرام
🔹امام حسین (ع) در ظهر عاشورا پس از اینکه برای آخرین بار شروع به صحبت و نصیحت لشکریان عمر سعد کردند و آنهابه هلهله پرداختند تا سخنان ایشان شنیده نشود فرمودند: فَقَدْ مُلِئَتْ بُطُونُکُمْ مِنَ الْحَرَامِ وَ طُبِعَ عَلَى قُلُوبِکُمْ؛ (باطنهایتان از حرام پر شده و بر قلبهایتان مُهر خورده است.)
🔸 برخی سهوا بطونکم در فرمایش امام را به شکم ترجمه میکنند و معنای آن را به خوردن مال حرام محدود میکنند اما در حقیقت کلام امام حسین علیه اسلام از فَقَدْ مُلِئَتْ بُطُونُکُمْ مِنَ الْحَرَامِ محدود به لقمه نیست بلکه تمام حوزه های باطنی را در برگیرنده هست.
🔹ابتدا باید ورودی های انسان را تعریف کرد و سپس حرام های آن ورودی ها را شناخت تا بتوان به عمق فرمایش نورانی و مهم و راهبردی امام پی برد.
✅ گوش یکی از ورودی های انسان هست که باید از آن مراقبت کرد که هر کلامی را نشنود و پای هر سخنی نشیند. کلام باطل حرامی است که بصورت تکوینی اثر منفی در روح و جان انسان میگذارد.
✅ چشم یکی دیگر از ورودی های انسان است که باید از آن مراقبت کنیم. دیدن هر صحنه ای، هر تصویری و هر شخصی در ما اثرگذار است که در صورت باطل و حرام بودن آن یقینا شاهد تاثیر منفی آن خواهیم بود.
✅ شکم ، بویائی، لامسه، حب و بغض، تفکر و ... نیز ورودیهای دیگر انسان است که هر کدام باطلها و حرامهای خاص خود را دارد و طبعا اثرات تکوینی خود را بر انسان میگذارد.
🔹تمام لشکریان عمرسعد لقمه حرام خوار نبودند، افراد زیادی درون لشکر حضور داشتند که بسیار متشرع بودند، نیتشان برای نبرد با امام حسین علیه السلام قربه علی الله بود، غسل کرده به میدان آمده بودند و بقین داشتند در لشکر حق حضور دارند...
🔸 اما مشکل اصلی لشکر عمر سعد لقمه حرام نبود بلکه آنان برای گوشهای خود، حب و بغض های خود، چشم خود، فکر خود و ... دروازه بانی قرار نداده بودند که مراقبت کند از ورود کلام باطل، دوست داشتن باطل، فکر باطل، دیدن باطل و ... اکثر آنان از لقمه حرام به مقابله با ولایت نرسیده بودن بلکه از شنیدن حرام، حب و بغض حرام، فکر حرام و... به این مقام و منزلگاه سقوط کرده بودند.
🔹 اگر ما میخواهیم ولایتمدار باشیم و در خط ولایت باقی بمانیم باید بسیار مراقب باشیم که پای منبر چه کسی مینشینیم، چه کسی استاد ما میشود، چه کسی چهارچوب فکر و اندیشه ما را میسازد، چه کسی را دوست تر داریم، چه کسی نگاهمان را به خودش دوخته است و ....
🔸 شنیدن و خواندن سخنان باطل و انحرافی در قلب و عقل و جان ما کاشته میشوند، رشد میکنند و بر گفتار و اندیشه و کلمات و انتخابهای ما اثرگذار میشوند. این اثرگذاری ما را آرام آرام به سمت مقابله و تخاصم با ولایت سوق میدهند و در نهایت عاقبتی شوم را برای ما میسازند.
✅ پس مراقب باشیم و از دروازه های ورودی روح و جانمان به خوبی محافظت کنیم.
▪️چون بسی ابلیس آدم ْروی هست
▪️پس به هر دستی نشاید داد دست
یک :
چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشوند.
الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پلههای منبر پایین میآید،
حاج شمسالدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز میکند تا برسد بهش.
جمعیت هم همینطور که سلام میکنند راه باز میکنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
آقا سید، ناقابله، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، میگذار پر قبایش.
مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی میکنن…
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک میشود.
التماس دعای حاج شمس و راهی راه…
...
دو :
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود.
مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها، گیسهای پریشان…
رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند…
حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را میبینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود،
زود سرش را انداخت پایین. استغفرالله ربی و اتوبالیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب…
یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله…
سید مکثی میکند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود.
اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند.
به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله میگوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه میافتد.
حاج مرشد، همانجا میایستد. میترسد از مشایعت آن زن!…
زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمردهام. مال امام حسین(علیه السلام) است…
تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…
سید به حاجی ملحق میشود و دور…
انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد…
...
سه :
چندسال بعد…نمیدانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب همینجور سلام میدهد و دور میشود.
به در صحن که میرسد،
نگاهش به نگاه مرد گره میخورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی.
زن بنده میخواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد
که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟
همان پاکت…
آقا سید! من دیگر… خوب شدهام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…