*یک خاطره ی جالب *

*چند وقت پیش رفتیم جایی یکی از پیرزن های مجلس شروع کرد به فحش دادن به نظام* ✊
*و دعا برای روح شاه*😕

*اون موقع چیزی نگفتم*
*اما بعد از شام نشستم کنارش و گفتم : حاج خانوم شنیدم ماشالله همه ی بچه ها و نوه هاتون تحصیلکرده هستن !*

*لبخندی زد و بادی به دماغ انداخت و با افتخار گفت بله اون پسرم لیسانس هست اون نوه ام دکترا هست اون یکی پزشکی میخونه و... خدا رو شکر. نان حلال و زحمتکشی بهشون دادیم* ☺️

*گفتم : آفرین به شما ، خودتون تا کلاس چندم خوندین؟!*
*گفت: من تا کلاس پنجم درس خوندم* 😓
*گفتم : کجا و تو کدوم مدرسه؟*
*گفت : تا کلاس سوم مدرسه روستامون ، کلاس چهار و پنجم رو هم به کمک نهضت سواد آموزی خوندم*

*گفتم : پس لابد هوش بچه ها و نوه هاتون به شما نرفته. احتمالا به خاله ای یا عمه ای یا کسی دیگ رفتن که درس خون شدن* 😉
*گفت : نه خواهر ، برادرهام هم بیشتر از دبستان سواد ندارن !! اتفاقا من هوشی داشتم که هیچکس نداشت* 😏
*گفتم : پس چرا درس نخوندین ؟ حتما تنبلی می کردین !* 😅
*گفت: نخیر !! خیلی هم زرنگ بودم . منتها بد شانسی ما این بود که اون موقع اصلا امکانات نبود ، مدرسه تو اکثر  روستاها نبود یا تا دوم و سوم دبستان بود !! اگه امکاناتی که بچه های الان دارن من داشتم الان مدرک پروفسوری داشتم 😌 قدیم اصلا برای سواد ارزش قائل نبودن ، از بچگی هنوز دست چپ و راستم نشناخته بودم که بردنم پشت دار قالی ، من تو قالیباف خونه بزرگ شدم ، صبح تا شب باید برای ارباب قالی میبافتیم بعدش هم بدو بریم از سرچشمه آب بیاریم ،گاو و گوسفندا رو علف بدیم . مثل الان لوله کشی و لباسشویی و این حرفا نبود ... وقتی برای درس خوندن نداشتیم همون سه کلاس ابتدایی رو هم شبانه خوندم !!*

*گفتم : خب نمی رفتین قالیباف خونه ، اگه نمی فتین هم به کاراتون می رسیدین و هم به درس خوندنتون*
*گفت: خب - اگه نمی رفتیم چیزی نداشتیم بخوریم . باید قالی می بافتیم که آخر برج پدرمون پولی از ارباب بگیره قند و چایی و کبریت و بقیه نیازهامون رو بخره!*

*گفتم: شاه میدونست شما اینجور زندگی می کنید؟! آخه تو زندگی سردار سلیمانی هم که خوندم مثل شما بود . پدر خودم هم مثل شما بوده و تو سختی زندگی میکردن ،اما چرا شاه براتون کاری نمیکرد؟! چرا اکثریت مردم ایران تو زمان شاه بیسواد بودن؟! تازه همین انقلاب بود که اومد یک نهضت راه انداخت که بتونه بیسوادی رو ریشه کن کنه؟!*
*حاج خانوم یک نگاهی به من کرد!* 😨

*گفتم : چرا دارید حقایق رو وارونه جلوه میدین ؟*
*گفت: چی بگم دختر - از بس گرونیه دیگه ...*
*گفتم : ماشین بابات زمان شاه چی بود؟! حتما تو اون ارزونی ها بهترین ماشین داشتین؟*
*گفت : ما اصلا ماشین نداشتیم فقط ارباب یه جیپ داشت !*
*گفتم : زمان شاه مستطیع شدین که رفتین مکه و حاج خانوم شدین؟!*
*گفت : نه ، چند سال پیش مکه رفتم . سوریه و کربلا هم رفتم* 
*گفتم : چرا تو زمان شاه که همه چیز ارزون بود نرفتین؟*
*سرشو انداخت پایین و سکوت کرد!!*

*گفتم : شاه استان بحرین رو جرا فروخت و چند فروخت؟!*
*گفت : مگه شاه فروخته ؟!* 
*گفتم :  وقتی از فروختن بحرین و به فنا رفتن آن چیزی نفهمیدین چطوری می تونستین از بقیه خرابکاریاشون باخبر بشین؟!*

*خلاصه گفتم ننه جون لطفا واقعیت رو بگین . تاریخ رو تحریف نکنین.  لطفا از شاه تو ذهن بچه هایی که حاضر نیستن لحظه ای تو شرایط و امکانات زمان شاه زندگی کنن اسطوره نسازین !!!*

*سرش رو انداخت پایین و زیرچشمی نگام کرد و چیزی نگفت...!*